...به شاخه هاي شمشاد مي مانند. هيچگاه به ديد فروشنده،
اينسان به آنها نگاه نكرده بودي. چه بزرگ شده اند، چه قد كشيده اند، چه به كمال
رسيده اند. جان مي دهند براي قرباني كردن پيش پاي حسين، براي بازپس دادن به خدا.
براي عرضه در بازار عشق.
علت خستگي و شكستگي شان را مي داني. حسين به آنها
رخصت ميدان رفتن نداده است.
از صبح، بي تاب و قرار بوده اند و مكرر پاسخ منفي
شنيده اند.
پيش از علي اكبر، بار سفر بسته اند اما امام پروانه
پرواز را به علي اكبر داده است و اين آنها را بي تاب تر كرده است.
علت بي تابي شان را مي داني اما آب در دلت تكان نمي
خورد.
مي داني كه قرار نيست اينها دنياي پس از حسين را ببينند. و ترتيب و توالي
رفتن هم مثل همه ظرائف ديگر، پيش از اين در لوح محفوظ رقم خورده است. لوحي كه پيش
چشم توست.
و اصلا اگر بنا بر فديه كردن نبود، غرض از زادن چه
بود؟ اينهمه سال، پاي دو گل نشسته اي تا به محبوبت هديه اش كني. همه آن رنجها براي
امروز سپري شده است و حالا مگر مي شود كه نشود.
... اكنون هر دو بغض كرده و لب برچيده آمده اند كه :
« مادر! امام رخصتِ ميدان نمي دهد. كاري بكن.»
تو مي گويي: «عزيزان! پاي مرا به ميان نكشيد.»
محمد مي گويد:«چرا مادر؟ تو خواهر امامي! عزيزترين
محبوب اويي.»
و تو مي گويي: «به همين دليل نبايد پاي مرا به ميان
كشيد. نمي خواهم امام گمان كند كه من، شما را راهي ميدان كرده ام. نمي خواهم امام
گمان كند كه من دارم عزيزانم را فدايش مي كنم. گمان كند كه من بيشتر از شما شائقم
به اين ماجرا. گمان كند... چه مي گويم. او امام است، در وادي معرفت او گمان راه
ندارد. او چون آينه همه دلها را مي بيند و همه نيتها را مي خواند. اما... اما من
اينگونه دلخوشترم. اين دلخوشي را از مادرتان دريغ نكنيد.»
عون مي گويد:« امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اي
جز اين نباشد چه؟ ما همه تلاشمان را كرديم. پيداست كه امام نمي خواهند شما را
داغدار ببينند. اندوه شما را تاب نمي آورند. اين را آشكارا از نگاهشان مي شود
فهميد.»
محمد مي گويد: «ماندن بيش از اين قابل تحمل نيست
مادر! دست ما و دامنت!»
تو چشم به آسمان مي دوزي، قامت دو نوجوانت را دوره مي
كني و مي گويي: « رمز اين كار را به شما مي گويم تا ببينم خودتان چه مي كنيد.»
عون و محمد هر دو با تعجب مي پرسند: «رمز؟»
و تو مي گويي: «آري، قفل رضايت امام به رمز اين كلام،
گشوده مي شود. برويد، برويد و امام را به مادرش فاطمه زهرا(س) قسم بدهيد. همين. به
مقصود مي رسيد... اما...»
هر دو با هم مي گويند: «اما چه مادر؟»
بغضت را فرو مي خوري و مي گويي: «غبطه مي خورم به
حالتان. در آن سوي هستي، جاي مرا پيش حسين خالي كنيد. و از خداي حسين، آمدن و
پيوستنم را بخواهيد.»
هر دو نگاهشان را به حلقه اشك چشمهاي تو مي دوزند و
پاهايشان سست مي شود براي رفتن.
مادرانه تشر مي زني: « برويد ديگر، چرا ايستاده
ايد؟!»
چند قدمي كه مي روند، صدا مي زني:
ـ راستي!
و سرهاي هر دو برمي گردد.
سعي مي كني محكم و آمرانه سخن بگويي:
ـ همين وداعمان باشد. برنگرديد براي وداع با من، پيش
چشم حسين.
و بر مي گردي و خودت را به درون خيمه مي اندازي و
تازه نفس اجازه مي يابد براي رها شدن و بغض مجال پيدا مي كند براي تركيدن و اشك راه
مي گشايد براي آمدن.....
... اي واي! اين كسي كه پيكر عون و محمد را به زير دو
بغل زده و با كمر خميده و چهره درهم شكسته و چشمهاي گريان، آن دو را به سوي خيمه مي
كشاند حسين است. جان عالم فدايت، حسين جان! رها كن اين دو قرباني كوچك را. خسته مي
شوي.
از خستگي و خميدگي توست كه پاهايشان به زمين كشيده مي
شود. رهايشان كن حسين جان! اينها براي همين خاك آفريده شده اند.
آنقدر به من فكر نكن. من كه اين دو ستاره كوچك را در
مقابل خورشيد وجود تو اصلا نمي بينم. واي واي واي! حسين جان! رها كن انديشه مرا.
زينت! كاش از خيمه بيرون مي زدي و خودت را به
حسين نشان مي دادي تا او را ببيند كه خم به ابرو نداري و نم اشكي هم حتي مژگان تو
را تر نكرده است. تا او ببيند كه از پذيرفته شدن اين دو هديه چقدر خوشحالي و فقط
شرم از احساس قصور بر دلت چنگ مي زند. تا او ببيند كه زخم علي اكبر، بر دلت عميق تر
است تا اين دو خراش كوچك تا او... اما نه، چه نيازي به اين نمايش معلوم؟
بمان! در همين خيمه بمان! دل تو چون آينه در دستهاي
حسين است. اين دل تو و دستهاي حسين! اين قلب تو و نگاه حسين! 1
دعاكن خواهرت زينب بميرد غريبي ات
در اين صحرا نبيند
اخا طفلان من كن كربلايي كه جانشان
كنند قربان دايي
مرا چون مادر و بابا برادر به ره
خود شريكم كن به لكشر
* سيد مهدي شجاعي ، آفتاب در حجاب