مجله الكترونيكي ويژه محرم 1428 هجري قمري ـ بهمن ماه 1385 هجري شمسي

 

  

 

 در حسينيه دلمان، مرغ هاي محبت سينه مي زنند و اشك هاي يتيمي در خرابه چشم، بي قراري مي كنند. سينه ما تكيه اي قديمي است، سياهپوش با كتيبه درد و داغ. و در آن با كليد «يا حسين» باز مي شود.

ما دل هاي شكسته خود را وقف اباعبدالله(ع) كرده ايم و اشك خود را نذر كربلا، و اين «وقفنامه» به امضاي حسين(ع) رسيده است.

 اين است كه زيارت حسين(ع) ترجيع بند ايام سال ماست.

 صبح ها وقتي سفره دعا و عزا گشوده مي شود، زيارتنامه را كه مي بينيم، چشممان آب مي افتد. «السلام عليك» را كه مي شنويم، بوي خوش كربلا به مشاممان مي رسد.

توده هاي بغض در گلويمان متراكم مي گردد و هواي دلمان ابري مي شود و آسمان ديدگانمان باراني.

 

 

 

 
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دوشنبه 2 بهمن 85 

داغي از تمام غم ها بزرگ تر

  آه اي عطش! ز وسعت صحرا بزرگتر

 موجي، ولي ز باور دريا بزرگ تر

 روشن ترين ستاره در آسمان عشق

 اي روشني ز عالم بالا بزرگ تر !

 از پرتوَت صداقت آيينه سبز شد

 نوري، به ذهن آينه اما بزرگ تر

 آتش گرفت آب از آن داغ ملتهب

 داغي كه از تمامي غم ها بزرگ تر

 ننگي كه بر جبين تماشا نشسته است

 ننگي است از تمامي دنيا بزرگ تر

 عالم به رغم آنكه دلش مُرد، زنده شد

 چون چشمه زلال عطش، يا بزرگ تر

 محمد صادق عادلي

 
 

 

 

 

 
 

سه شنبه 3 بهمن 85

 ... بغض، راه گلويت را بسته است و منتظر بهانه اي تا رهايش كني و قدري آرام بگيري. و اين بهانه را حسين(ع) چه زود به دست مي دهد.

 يا دُهرُ اُفٍ لكَ مِن خَليل

 كَم لَكَ بالإشراقِ وَ الأصيل

شب دهم محرم باشد، تو بر بالين سجاد، به تمار نشسته باشي، آسمان سنگيني كند و زمين چون جنين، بي تاب در خويش بپيچد، «جُون» غلام ابوذر، در كار تيز كردن شمشير برادر باشد، و برادر در گوشه خيام، زانو در بغل، از فراق بگويد و از دست روزگار بنالد.

چه بهانه اي بهتر از اين براي اينكه گريه ات را رها كني و بغض فروخفته چند ده ساله را به دامان اين خيمه كوچك بريزي.

نمي خواهي حسين را از اين حال غريب درآوري. حالي كه چشم به ابديت دوخته است و غبار لباسش را براي رفتن مي تكاند. اما چاره نيست. بهترين پناه اشكهاي تو، هميشه آغوش حسين بوده است و تا هنوز اين آغوش گشوده است . بايد در سايه سار آن پناه گرفت.

 ـ آرام باش خواهرم! صبوري كن تمام دلم! مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمين است. حتي آسمانيان هم مي ميرند. بقا و قرار فقط از آنِ خداست و جز خدا قرار نيست كسي زنده بماند. اوست كه مي آفريند، مي ميراند و دوباره زنده مي كند، حيات مي بخشد و برمي انگيزد.

ـ برادرم! تنها بهانه زيستنم! تو پيامبرم بودي، وقتي كه جان پيامبر از قفس تن پر كشيد. گرماي نفسهاي تو جاي مهر مادري را پر مي كرد وقتي كه مادرمان با شهادت به عالم غيب پيوند خورد. تو پدر بودي براي من و حضور تو از جنس حضور پدر بود، وقتي كه پرنده شوم يتيمي برگرد بام خانه مان مي گشت.

وقتي كه حسن رفت، همگان مرا به حضور تو سرسلامتي مي دادند. اكنون اين تو تنها نيستي كه مي روي، اين پيامبر من است كه مي رود، اين زهراي من است، اين مرتضاي من است، اين مجتباي من است. اين جان من است كه مي رود.

با رفتن تو گويي همه مي روند. اكنون عزاي يك قبيله بر دوش دل من است، مصيبت تمام اين سالها بر پشت من سنگيني مي كند. امروز عزاي مامضي تازه مي شود. كه تو بقية الله مني، تو تنها نشانه همه گذشتگاني و تنها پناه همه بازماندگان...

حسين اگر بگذارذ، حرفهاي تو با او تمامي ندارد. سرت را بر سينه مي فشارد و داروي تلخ صبر را جرعه جرعه در كامت مي ريزد:

ـ خواهرم! روشني چشمم! گرمي دلم! مبادا بي تابي كني! مبادا روي بخراشي! مبادا گريبان چاك دهي! استواري صبر از استقامت توست. جلم در كلاس تو درس مي خواند، بردباري در محضر تو تلمذ مي كند، شكيبايي در دستهاي تو پرورش مي يابد و تسليم و رضا دو كودكند كه از دامان تو زاده مي شوند و جهان پس از تو ر سرمشق تعبد مي دهند.

راضي باش به رضاي خدا كه بي رضاي تو اين كار، ممكن نمي شود.

 * سيد مهدي شجاعي ، آفتاب در حجاب

 
 

 

 

 
 

چهار شنبه 4 بهمن 85

 ...به شاخه هاي شمشاد مي مانند. هيچگاه به ديد فروشنده، اينسان به آنها نگاه نكرده بودي. چه بزرگ شده اند، چه قد كشيده اند، چه به كمال رسيده اند. جان مي دهند براي قرباني كردن پيش پاي حسين، براي بازپس دادن به خدا. براي عرضه در بازار عشق.

علت خستگي و شكستگي شان را مي داني. حسين به آنها رخصت ميدان رفتن نداده است.

از صبح، بي تاب و قرار بوده اند و مكرر پاسخ منفي شنيده اند.

پيش از علي اكبر، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به علي اكبر داده است و اين آنها را بي تاب تر كرده است.

علت بي تابي شان را مي داني اما آب در دلت تكان نمي خورد.

مي داني كه قرار نيست اينها دنياي پس از حسين را ببينند. و ترتيب و توالي رفتن هم مثل همه ظرائف ديگر، پيش از اين در لوح محفوظ رقم خورده است. لوحي كه پيش چشم توست.

و اصلا اگر بنا بر فديه كردن نبود، غرض از زادن چه بود؟ اينهمه سال، پاي دو گل نشسته اي تا به محبوبت هديه اش كني. همه آن رنجها براي امروز سپري شده است و حالا مگر مي شود كه نشود.

... اكنون هر دو بغض كرده و لب برچيده آمده اند كه : « مادر! امام رخصتِ ميدان نمي دهد. كاري بكن.»

تو مي گويي: «عزيزان! پاي مرا به ميان نكشيد.»

محمد مي گويد:«چرا مادر؟ تو خواهر امامي! عزيزترين محبوب اويي.»

و تو مي گويي: «به همين دليل نبايد پاي مرا به ميان كشيد. نمي خواهم امام گمان كند كه من، شما را راهي ميدان كرده ام. نمي خواهم امام گمان كند كه من دارم عزيزانم را فدايش مي كنم. گمان كند كه من بيشتر از شما شائقم به اين ماجرا. گمان كند... چه مي گويم. او امام است، در وادي معرفت او گمان راه ندارد. او چون آينه همه دلها را مي بيند و همه نيتها را مي خواند. اما... اما من اينگونه دلخوشترم. اين دلخوشي را از مادرتان دريغ نكنيد.»

عون مي گويد:« امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اي جز اين نباشد چه؟ ما همه تلاشمان را كرديم. پيداست كه امام نمي خواهند شما را داغدار ببينند. اندوه شما را تاب نمي آورند. اين را آشكارا از نگاهشان مي شود فهميد.»

محمد مي گويد: «ماندن بيش از اين قابل تحمل نيست مادر! دست ما و دامنت!»

تو چشم به آسمان مي دوزي، قامت دو نوجوانت را دوره مي كني و مي گويي: « رمز اين كار را به شما مي گويم تا ببينم خودتان چه مي كنيد.»

عون و محمد هر دو با تعجب مي پرسند: «رمز؟»

و تو مي گويي: «آري، قفل رضايت امام به رمز اين كلام، گشوده مي شود. برويد، برويد و امام را به مادرش فاطمه زهرا(س) قسم بدهيد. همين. به مقصود مي رسيد... اما...»

هر دو با هم مي گويند: «اما چه مادر؟»

بغضت را فرو مي خوري و مي گويي: «غبطه مي خورم به حالتان. در آن سوي هستي، جاي مرا پيش حسين خالي كنيد. و از خداي حسين، آمدن و پيوستنم را بخواهيد.»

هر دو نگاهشان را به حلقه اشك چشمهاي تو مي دوزند و پاهايشان سست مي شود براي رفتن.

مادرانه تشر مي زني: « برويد ديگر، چرا ايستاده ايد؟!»

چند قدمي كه مي روند، صدا مي زني:

ـ راستي!

و سرهاي هر دو برمي گردد.

سعي مي كني محكم و آمرانه سخن بگويي:

ـ همين وداعمان باشد. برنگرديد براي وداع با من، پيش چشم حسين.

و بر مي گردي و خودت را به درون خيمه مي اندازي و تازه نفس اجازه مي يابد براي رها شدن و بغض مجال پيدا مي كند براي تركيدن و اشك راه مي گشايد براي آمدن.....

... اي واي! اين كسي كه پيكر عون و محمد را به زير دو بغل زده و با كمر خميده و چهره درهم شكسته و چشمهاي گريان، آن دو را به سوي خيمه مي كشاند حسين است. جان عالم فدايت، حسين جان! رها كن اين دو قرباني كوچك را. خسته مي شوي.

از خستگي و خميدگي توست كه پاهايشان به زمين كشيده مي شود. رهايشان كن حسين جان! اينها براي همين خاك آفريده شده اند.

آنقدر به من فكر نكن. من كه اين دو ستاره كوچك را در مقابل خورشيد وجود تو اصلا نمي بينم. واي واي واي! حسين جان! رها كن انديشه مرا.

زينت! كاش  از خيمه بيرون مي زدي و خودت را به حسين نشان مي دادي تا او را ببيند كه خم به ابرو نداري و نم اشكي هم حتي مژگان تو را تر نكرده است. تا او ببيند كه از پذيرفته شدن اين دو هديه چقدر خوشحالي و فقط شرم از احساس قصور بر دلت چنگ مي زند. تا او ببيند كه زخم علي اكبر، بر دلت عميق تر است تا اين دو خراش كوچك تا او... اما نه، چه نيازي به اين نمايش معلوم؟

بمان! در همين خيمه بمان! دل تو چون آينه در دستهاي حسين است. اين دل تو و دستهاي حسين! اين قلب تو و نگاه حسين! 1

دعاكن خواهرت زينب بميرد    غريبي ات در اين صحرا نبيند

اخا طفلان من كن كربلايي    كه جانشان كنند قربان دايي

مرا چون مادر و بابا برادر    به ره خود شريكم كن به لكشر

 * سيد مهدي شجاعي ، آفتاب در حجاب

 
 

 

 

 
 

پنج شنبه 5 بهمن 85

السلام علیک یا بن الآیات و البینات !

 دلبراز ما به صد امید ستد اول دل 

  ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم

 یا هادی المضلین ادرکنی

 پرده اول :

تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز  

   بنیاد برکرشمه جادو نهاده ایم

 

 مقتل: ما با زهیر بن قین بجلی از مکه می آمدیم و با حسین علیه السلام همسفر بودیم و بسیار بد داشتیم که با او یک جا منزل کنیم ، هر وقت حسین بن علی علیه السلام کوچ می کرد زهیر بار می انداخت و آنجا که منزل می کرد زهیر پیش می راند، یک روز ناچار شدیم با حسین علیه السلام در منزلی فرود آمدیم و هر کدام در سویی بار انداختیم ، ما سر سفره نشسته بودیم که فرستاده حسین علیه السلام آمد و سلام داد و وارد شد و به زهیر بن قین گفت : اباعبد الله الحسین بن علی مرا دنبال تو فرستاده که نزد او بیایی ، گفت : همه لقمه را برزمین گذاشتیم و به جا خشک شدیم ؛ ابو مخنف گوید: دلهم همسر زهیر بن قین دختر عمرو برایم گفت که : من گفتم : پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله تورا خواسته و نمی روی؟ سبحان الله کاش می رفتی و می شنیدی که چه می گوید و بر می گشتی؛ گوید: زهیر بن قین نزد او رفت و درنگی نکرد که با چهره باز برگشت و دستور داد چادر او را با بنه اش نزد حسین علیه السلام بردند و به زنش گفت : تو را طلاق دادم ، به خاندان خود برگرد ، دوست ندارم از من به تو جز خوبی برسد . و گویند که بر لب داشت : کنت عثمانیا و صرت حسینیا ...

 ( جواب زن زهیر طلبتان ... بروید پیدا کنید.)

 

پرده دوم :

دام سختست مگر یار شود لطف خدا  

  ورنه آدم نبرد صرفه زشیطان رجیم

 

مقتل: حسین علیه السلام رفت تا به قصر بنی مقاتل رسید و در آنجا فرود آمد و چادری در آنجا زده بود فرمود : این از آن کیست ؟ گفتند : از عبید الله بن حر جعفی است، فرمود: اورا نزد من بخوانید؛ چون فرستاده آن حضرت حجاج بن مسروق جعفی به او گفت : حسین بن علی علیه السلام تو را می خواند ، گفت : انا لله وانا الیه راجعون ، به خدا نمی خواهم اورا دیدار کنم و او مرا ببیند ، فرستاده وی جواب او را به حسین بن علی علیه السلام رسانید و آن حضرت برخاست نزد او آمد و سلام داد و نشست واو را به همراهی خود دعوت کرد وعبید الله همان جواب را داد وعذر خواست ، حسین علی السلام فرمود: اگر ما را یاری نکنی مبادا با ما بجنگی، به خدا کسی نیست که فریاد مارا بشنود و ما را یاری نکند جز آنکه هلاک شود، عرض کرد: همراهی با دشمنان شما هر گز شدنی نیست ان شاء الله ، حسین علیه السلام از نزد او برخاست و سر بنه خود بر گشت.

 ( برید باقی سرنوشت این مرد را بخوانید ... )

 

یا صاحب الزمان !!!

 

 پرده سوم

حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما

از پی قافله با آتش آه آمده ایم

 

خسته از تمام کش مکشهای دنیایی ، کار و درس و زندگی و حرف فلانی و... خلاصه تمام کش مکشهای مشغول کننده و غفلت بار به خانه می رسی . در این ظلمتکده غفلت زا صدایی زمزمه می کند : امشب شب اول محرم است ، می آیی به خیمه ما ؟ امامم غریب است ، شاید امروز غریب تر از دیروز ، که امروز ندیدنش را حمل بر نبودنش و توجیه همراهی نکردنش کرده ایم ... باز طنین آشنا می آید : کیست مرا یاری کند ؟  آتش گرفته ای ، این صدای غریب از کجاست ؟

 

ای دل ! تو چه می کنی ، می مانی یا می روی ؟ ...

 

یا صاحب الزمان ! ادرکنی و لا تهلکنی !

 
 

 

 

 
 

جمعه 6 بهمن 85

 

 ...در اين شب غريب، در اين لحظات وهم انگيز، در اين ديار فتنه خيز، در اين شبي كه آبستن بزرگترين حادثه آفرينش است، در اين شب آكنده از اندوه و مصيبت و بلا، در اين درماندگي و ابتلا، تنها نماز مي تواند چاره ساز باشد. پس بايست! قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگي را در زير سجاده ات، مدفون كن. نماز، رستن از دار فنا و پيوستن به دار بقاست. نماز، كندن از دام دنيا و اتصال به عالم عُقبي است. تنها نماز مي تواند مرهم اين دل افسرده و جگر دندان خورده باشد.

انگار همه اين سپاه مختصر نيز به اين حقيقت شيرين دست يافته اند. خيمه هاي كوچك و به هم پيوسته شان مثل كندوي زنبورهاي عسل شده است كه از آنها فقط نواي نماز و آواي قرآن به گوش مي رسد. سپاه دشمن غرق در بي خبري است، صداي معصيت، صداي عربده هاي مستانه، صداي ساز و دُهُلهاي رعب برانگيز، به آنها لحظه اي مجال تأمل و تفكر و پرهيز و گريز نمي دهد.

كاش به خود مي آمدند؛ كاش از اين فتنه مي گريختند، كاش دست و دامنشان را به اين خون عظيم نمي آلودند، كاش دنيا و آخرتشان را تباه نمي كردند، كاش فريب نمي خوردند؛ كاش تن نمي دادند؛ كاش دل به اين دسيسه ها نمي سپردند.

اگر قصدشان كشتن حسين است، با دَه يك اين سپاه هم حادثه محقق مي شود. مگر سپاه برادرت چقدر است؟ چرا اينهمه انسان، دستشان را به اين خون آلوده مي كنند؟ چرا اينهمه آمده اند تا در سپاه كفر رقم بخورند؟ چرا بي جهت نامشان را در زمره دشمنان اسلام ثبت مي كنند؟ نمي گويي به شما كمك كنند، شما از ياري آنها بي نيازيد، خودشان را از مهلكه دنيا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ايمان خودشان را به دست باد نسپرند. يك نفر هم كه از اهل جهنم كم شود غنيمت است.

اين چه جهالتي است كه دامن دلشان را گرفته است؟ اين چه جهل مركبي است كه سرمايه عقلشان را به غارت برده است؟ چرا راه گوشهايشان را بسته اند؟ چرا راه دلهايشان را گرفته اند؟

انگار فقط خدا مي تواند آنان را از اين ورطه هلاكت برهاند. بايد دعا كني برايشان، بايد از او بخواهي كه خواسته هايشان را متحول كند، قفل دلهايشان را بگشايد.

دعا مي كني، همه را دعا مي كني، چه آنها را كه مي شناسي و چه آنها را كه نمي شناسي. چه آنها كه نامشان را در نامه هاي به برادرت ديده اي و اكنون خبرشان را از سپاه دشمن مي شنوي و چه آنها كه نامشان را نديده اي و نشنيده اي. به اسم قبيله و عشيره دعا مي كني، به نام شهر و ديارشان دعا مي كني. به نام سپاه مقابل دعا مي كني!

دعا مي كني، هرچند كه مي داني قاعده دنيا هميشه بر اين بوده است. هميشه اهل حقيقت قليل بوده اند و اهل باطل كثير. باطل، جاذبه هاي نفساني دارد. كششهاي شيطاني دارد. پدر هميشه مي گفت: «لا تَستَوحِشُوا في طريق الهُدي لِقِلَّةِ اَهلِه. در طريق هدايت از كمي نفرات نهراسيد.» پيداست كه كمي نفرات، خاص طريق هدايت است. همين چند نفر هم براي سپاه هدايت بي سابقه است. اعجاب برانگيز است. پدر اگر به همين تهداد، برادر داشت، لشكر داشت، همراه و همدل و همسفر داشت، پايه هاي اسلام را براي ابد در جهان محكم مي كرد. دودمان معاويه را برمي چيد كه اين دود اكنون روزگار اسلام را سياه نكند. اما پس از ارتحال پيامبر چند نفر دور حقيقت ماندند؟ ...

 * سيد مهدي شجاعي، آفتاب در حجاب

 
 

 
 

روز شنبه 7 بهمن ماه 85

 

 عجب سكوتي بر عرصه كربلا سايه افكنده است! چه طوفان ديگري در راه است كه آرامشي اينچنين را به مقدمه مي طلبد؟ سكون ميان دو زلزله! آرامش ميان دو طوفان!

يك سو جنازه است و خاكهاي خون آلود و سوي ديگر تا چشم كار مي كند اسب و سوار و سپر و خوُد و زره و شمشير. و اينهمه براي يك تن؛ امام كه هنوز چشم به هدايتشان دارد.

قامت بلندش را مي بيني كه پشت به خيمه ها و رو به دشمن ايستاده است، دو دستش را بر قبضه شمشير تكيه زده و شمشير را عمود قامت خميده اش كرده است و با آخرين رمقهايش مهربانانه فرياد مي زند: «آيا كسي هست كه از حريم رسول خدا(ص) دفاع كند؟ آيا هيچ خداپرستي هست كه به خاطر او فرياد مرا بشنود و به اميد رحمتش به ياري ما برخيزد؟ آيا كسي هست...»

و تو گوشهايت را تيز مي كني و نگاهت را از سر اين سپاه عظيم عبور مي دهي و... مي بيني كه هيچ كس نيست، سكوت محض است و وادي مردگان. حتي آنان كه پيش از اين هلهله مي كردند، بر سپرهاي خويش مي كوبيدند، شمشيرها را به هم مي ساييدند، عمودها را به هم مي زدند و علمها را در هوا مي گرداندند و در اينهمه، رعب و وحشت شما را طلب مي كردند، همه آرام گرفته اند، چشم به برادرت دوخته اند، زبان به كام چسبانده اند و گويي حتي نفس نمي كشند، مرده اند.

اما ناگهان در عرصه نينوا احساس جنب و جوش مي كني، احساس مي كني كه اين سكون و سكوت سنگين را جنبش و فريادهاي محو، به هم مي زند.

هرچه دقيق تر به سپاه دشمن خيره مي شوي، كمتر نشاني از تلاطم و حرف و حركت مي يابي، اما اين طنين اين تلاطم را هم نمي تواني منكر شوي. بي اختيار چشم مي گرداني و نگاهت را مرور مي دهي و ناگهان با صحنه اي مواجه مي شوي كه چهار ستون بدنت را مي لرزاند و قلبت را مي فشرد.

صدا از قتلگاه شهيدان است. بدنهاي پاره پاره، جنازه هاي چاك چاك، بدنهاي بي سر، سرهاي از بدن جدا افتاده، دستهاي بريده، پاهاي قطع شده، همه به تكاپو و تقلا افتاده اند تا فرياد استمداد امام را پاسخ بگويند. انگار اين قيامت است كه پيش از زمان خويش فرا رسيده است. انگار ارواح اين شهيدان، نرفته باز آمده اند، بدنهاي تكه تكه خويش را به التماس از جا مي كنند تا براي امام راهيشان كنند.

حتي چشمها در ميان كاسه سر به تكاپو افتاده اند تا از حدقه بيرون بيايند و به ياري امام برخيزند. دستها بي تابي مي كنند و بدنها بي قراري. و پاها تلاش مي كنند كه بدنهاي چاك چاك را بر دوش بگيرند و بايستانند.

مبهوت اين منظره هول انگيز، نگاهت را به سوي امام برمي گرداني و مي بيني كه امام با دست آنان را به آرامش فرامي خواند و برايشان دعا مي كند. گويي به ارواحشان مي فهماند كه نيازي به ياوري نيست. مقصود، تكاندن اين دلهاي مرده است، مقصود، صدايت اين جانهاي ظلماني است.

... خواهرم! دلم براي علي كوچكم مي تپد، كاش بياوريش تا يك بار ديگر ببينمش و... هم با اين كوچكترين عُلقه هم وداع كنم.

با شنيدن اين كلام، در درونت با همه وجود فرياد مي كشي كه : نه!

اما به چشمهاي شيرين برادر نگاه مي كني و مي گويي : چشم!

كودك شش ماهه را گرم در آغوشت مي فشري. سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غرق بوسه مي كني و او را چون قلب از درون سينه درمي آوري و به دستهاي امام مي سپاري.

امام او را تا مقابل صورت خويش بالا مي آورد، چشم در چشمهاي بي رمق او مي دوزد و بر لبهاي به خشكي نشسته اش بوسه مي زند.

پيش از آنكه او را به دستهاي بي تاب تو بازپس دهد، دوباره نگاهش مي كند، جلو مي رود، عقب مي برد و ملكوت چهره اش را سياحت مي كند.

اكنون بايد او را به سدت تو بسپارد و تو او را به سرعت به خيمه برگرداني كه مباردا آفتاب سوزنده نيمروز، گونه هاي لطيفش را بيازارد.

 اما ناگهان ميان دستهاي تو و بازوان حسين، ميان دو دهليز قلب هستي، ميان سر و بدن لطيف علي اصغر، تيري سه شعبه فاصله مي اندازد و خون كودك شش ماهه را به صورت آفرينش مي پاشد. نه فقط «هرملة بن كاهل اسدي»  كه تير را رها كرده است، بلكه تمام لشكر دشمن، چشم انتظار ايستاده است تا شكستن تو و برادرت را تماشا كند و ضعف و سستي و تسليم را در چهره هاتان ببيند.

امام با صلابت و شكوهي بي نظير، دست به زير خون علي اصغر مي برد، خونها را در مشت مي گيرد و به آسمان مي پاشد. كلام امام انگار آرامشي آسماني را بر زمين نازل مي كند:

ـ نگاهِ خدا، چقدر تحمل اين ماجرا را آسان مي كند.

اين دشمن است كه درهم مي شكند و اين تويي كه جان دوباره مي گيري و اين ملائكه اند كه فوج فوج از آسمان فرود مي آيند و بالهايشانرا به تقدس اين خون زينت مي بخشند، آنچنان كه وقتي نگاه مي كني يك قطره از خود را بر زمين، چكيده نمي بيني.

 * سيد مهدي شجاعي، آفتاب در حجاب

 
 

 
 

روز يك شنبه 8 بهمن ماه 85

 

 ... در تمام اين اوقات و لحظات، نگاه تو بود كه به حسين(ع) آرامش مي داد و دستهاي تو بود كه اشكهاي وجودش را مي سترد.

هر بار كه از ميدان مي آمد، تو بار غم از نگاهش برمي داشتي و بر دلت مي گذاشتي.

حسين با هر بار آمدن و رفتن، تعزيتهايش را به دامان تو مي ريخت و التيام از نگاه تو مي گرفت. اين بود كه هربار، سنگين مي آمد اما سبكبال از غم از دست دادن ياران و نزديكانش باز مي گشت. خسته و شكسته مي آمد، اما برقرار و استوار بازمي گشت.

اكنون نيز دلت مي خواهد كه طاقت بياوري، صبوري كني و حتي به حسين دلداري بدهي. همچنانكه از صبح تاكنون ـ كه آفتاب از نيمه آسمان گذشته است ـ چنين كرده اي. اما اكنون ماجرا متفاوت است.

اكنون اين ميوه جان توست كه لگدمال شده در زير سم ستوران به تو بازپس داده مي شود.

علي اكبر براي تو تنها يك برادر زاده نيست. تجلي اميدها و آرمانهاي توست. تجلي دوست داشتنهاي توست. علي اكبر پيامبر دوباره توست. نشاني از پدر توست. نمادي از مادر توست. علي اكبر براي تو التيام شهادت محسن، اولين شهادت در ديدرس تو بود. تو چهارساله بودي كه فرياد مادر را از ميان در و ديوار شنيدي كه «محسنم را كشتند» و به سويش دويدي.

شهادت محسن بر دلت زخمي ماندگار شد. شهادت برادر در پيش چشمهاي چهارساله خواهر. و تا علي اكبر نيامد، اين زخم التيام نپذيرفت. اكنون اين مرهم زخم توست كه به خون آغشته شده است. اكنون اين زخم كهنه توست كه سر باز كرده است.

دوست داشتي حسين را دمادم در آغوش بگيري و بوي حسين را با شامه تمامي رگهايت استشمام كني. اما تو بزرگ بودي و حسين بزرگتر و شرم هميشه مانع مي شد مگر كه بهانه اي پيش مي آمد؛ سفري، فراق چند روزه اي، تيلاي مصيبتي و... تو هميشه به نگاه اكتفا مي كردي و با چشمهايت بر سر و روي حسين بوسه مي زدي.

وقتي علي اكبر آمد، ميوه بهانه چيده شد و همه موانع برچيده.

حسين كوچكت هميشه در آغوش تو بود و تو مي توانستي تمامي احساسات حسين طلبانه ات را نثار او كني.

از آن پس، هرگاه دلت براي حسين تنگ مي شد، بوسه بر گونه هاي علي اكبر مي زدي.

هرگاه آتش عشق حسين در وجودت زبانه مي كشيد، چنگ بر دامان عاطفه علي اكبر مي زدي.

از آن پس، علي اكبر بود و دامان مهر تو. علي اكبر بود و دستهاي نوازش تو، علي اكبر بود و نگاههاي پرستش تو و... حسين بود و ادراك عاطفه تو.

و اكنون نيز حسين بهتر از هركس اين رابطه را مي فهمد و عمق تعزيت تو را درك مي كند.

دلت مي خواهد كه طاقت بياوري، صبوري كني و حتي به حسين دلداري بدهي.

اما چگونه؟ با اين قامت شكسته كه نمي توان خيمه وجود حسين را عمود شد.

با اين دل گداخته كه نمي توان بر جگر حسين مرهم گذاشت.

اكنون صاحب عزا تويي. چگونه به تسلاي حسين برخيزي؟
نيازي نيست زينب! اين را هم حسين خوب مي فهمد.

وقتي پيكر پاره پاره علي اكبر به نزديكي خيمه ها مي رسد و وقتي تو شيون كنان و صيحه زنان خودت را از خيمه بيرون مي اندازي، وقتي به پهناي صورت اشك مي ريزي و روي به ناخن مي خراشي، وقتي تا رسيدن به پيكر علي، چند بار زمين مي خوري و برمي خيزي، وقتي خودت را به روي پيكر علي اكبر مي اندازي، حسين فرياد مي زند كه : «زينب را دريابيد»

حسيني كه خود قامتش در اين عزا شكسته است و پشتش دوتا شده است. حسيني كه غم عالم بر دلش نشسته است و جهان، پيش چشمان اشكبارش تيره و تار شده است. حسيني كه خود بر بلندترين نقطه عزا ايستاده است، فقط نگران حال توست و به ديگران نهيب مي زند كه : «زينب را دريابيد. هم الان است كه قالب تهي كند و كبوتر جان از فقس تنش بگريزد.»

 * سيد مهدي شجاعي، آفتاب در حجاب

 

از زبان امام حسین برای حضرت علی اکبر سلام الله علیهما

 به سینه ام ره اندوه را صدای تو بست

 جمال گم شدگان نقش در شِمای تو بست

اگرچه دامگه یار، دست و پای تو بست

« خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

گشادِ کار من اندر کرشمه های تو بست»

علی تویی، که خدایش به ما عطا فرمود

علی تویی، که نگاهش دل از حسین ربود

که جمع فاطمه و مصطفی و حیدر بود

« ز کارِ ما و دلِ غنچه صد گره بگشود

نسیم گل، چو دل اندر پیِ هوای تو بست»

 لهیب غرش تو شعله در سپاه فشاند

 دل صبور مرا داغ تو به آه کشاند

تو رفتی و به دلم داغ یک نگاه بماند

« مرا و سَروِ چمن را به خاک راه نشاند

 زمانه تا قصَب زرکش قبای تو بست»

خدا ز درد و غمم با تو چاره سازی کرد

امامِ تو، به تو دل داد و سرفرازی کرد

ببین که عشق تو با من چگونه بازی کرد

« مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد

 ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست»

زما دو یار ندانم تو عاشقی یا من؟

 چو رفتی از برم ای جان، مرا کنند کفن

چو می روی تو دلم را مبر، شراره مزن

« چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن

 که عهد با سر زلف گره گشای تو بست»

صبا به دل خبر آور از آن رمیده غزال

 بگو ببین که فکندی دلِ مرا به چه خصال

بیار یا که شمیمی از آن فرشته خصال

« تو خود وصالِ دگر بودی ای نسیم وصال

خطا نگر که دل امید در وفای تو بست»

  تضمین آئینی از غزل 32(دیوان قزوینی) 66(نسخه خلخالی) حافظ

 توسط استاد حسن بیاتانی

 

 

 
 

 
 

روز دو شنبه 9 بهمن ماه 85

 

قصه غريبي است اين ماجراي عطش. و از آن غريبتر، قصه كسي است كه خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد ديگران را در مصيبت تشنگي، التيام و دلداري دهد.

گفتن درد، تحمل آن را آسانتر مي كند اما نهفتنش و به رو نياوردنش، توان از كف مي ربايد و نهال طاقت را مي سوزاند، چه رسد به اينكه علاوه بر هموار كردن بار اندوه بر پشت خويش، بخواهي به تسلاي ديگران بايستي و به تحمل و صبوري دعوتشان كني.

باري كه بر پشت توست، ستون فقراتت را خم كرده است، صداي استخوانهايت را درآورده است، پيشاني ات را چروك انداخته است، چشمهايت را از حدقه بيرون نشانده است، ميان مفصلهايت، فاصله انداخته است، تنت را خيس عرق كرده است و چهره ات را به كبودي كشانده است و... تو در اين حال بايد بخندي و به آرامش و آسايش تظاهر كني تا ديگران، اولا سنگيني بار تو را در نيابند و ثانيا بار سبكتر خويش را تاب بياورند.

اين، حال و روز توست در كربلا.

... و تو اكنون با اين حال و روز بايد فرياد العطش بچه ها را بشنوي و تاب بياوري. بايد تشنگي را در تار و پود جوانان بني هاشم ببيني و به تسلايشان برخيزي. بايد زبانه هاي عطش را در چشمهاي كودكان نظاره كني و زبان به كام بگيري و دم برنياري.

... اما از همه اينها مهمتر و در عين حال سخت تر و شكننده تر، كار ديگري است و آن اينكه نگذاري آتش عطش بچه ها از در و ديوار خيمه ها سرايت كند و توجه ابوالفضل را برانگيزد، نگذاري طنين تشنگي بچه ها به گوش عباس برسد.

چرا كه تو عباس را مي شناسي و از تردي و نازكي دلش باخبري. مي داني كه تمام صلابت و استواري و دليري او، در مقابل دشمن است. و مي داني كه دلش در پيش دوست، تاب كمترين لرزشي را ندارد.

پس او نبايد از تشنگي بچه ها باخبر شود، او علمدار لشكر است و پشت و پناه برادر، او اگر دلش بلرزد، طنين زلزله در كائنات مي پيچد. او اگر از  تشنگي بچه هاي حسين باخبر شود، آني طاقت نمي آورد، خود را به آب و آتش مي زند تا ريشه عطش را در جهان بخشكاند.

او تاب ديدن اشك بچه ها را ندارد. او در مقابل گريه هاي رقيه دوام نمي آورد. لزومي ندارد كه سكينه از او چيزي بخواهد. او خواستنش را از نگاه سكينه درمي يابد. او كسي نيست كه بتواند در مقابل نگاه سكينه بي تفاوت بماند. سكينه فقط كافي است كه لب به خواستن آب، تَر كند؛ او تمام درياهاي عالم را به پايش مي ريزد. اما خدا چه صبر و طاقتي به اين سكينه داده است. دلش را دوپاره كرده است. نيمش را با پدر به ميدان فرستاده است و نيم ديگر را در زير پاي كودكان، پهن كرده است.

ولي مگر چقدر مي شود به تسلاي كودك نشست. سخن هرچقدر هم شيرين، براي كودك تشنه، آب نمي شود. اين دل سكينه است كه در سخن گفتن با كودكان، آب مي شود. نه، نه، نه، عباس نبايد لبهاي به خشكي نشسته سكينه را ببيند. نگاه عباس نبايد با نگاه سكينه تلاقي كند. عباس جانش را بر سر اين نگاه مي گذارد و روحش را به پاي اين نگاه مي ريزد و بي عباس ... نه ...، زندگي بدون آب ممكن تر است تا بدون عباس. عباس، دل آرام عرصه زندگي است، آرام جان برادر است.

حيات، بدون عباس بي معناست و زندگي بدون ابوالفضل، ميان تهي است و آسمان و زمين، بي قمر بني هاشم، تاريك و ظلماني است.

نه، نه، عباس نبايد از تشنگي بچه ها باخبر شود. اين تنها راز عالم هستي است كه بايد از او مخفي بماند. اما مگر او با گفتن و شنيدن، خبردار مي شود؟! دل او آيينه آفرينش است. و آيينه، تصوير خويش را انتخاب نمي كند.

... مگر نه وقتي تو از دلت گذشت كه «چه علمدار خوبي دارد برادرم!» شنيدي كه : «من نه برادر، كه خدمتگزار حسينم و زندگي ام در بندگي حسين معنا مي شود.»

آري، دل عباس به آسمان آبي و بي ابر مي ماند. پرواز هيچ پرنده خيالي در نظرگاه دلش مخفي نمي ماند.

چگونه مي توان رازي به اين عظمت را از عباس مخفي كرد؟!

هميشه خدا، انگار نبض عباس با عطش حسين مي زده است. انگار پيش از آنكه لب  و دهان حسين، تشنگي را احساس كند، قلب عباس، از آن خبر مي داده است.

اكنون كه روز تشنگي است، چگونه ممكن است او از عطش حسين و بچه هاي جبهه حسين بي خبر بماند؟!

بي خبر نمي ماند. بي خبر نمانده است. همين خبر است كه او را از صبح مثل مرغ سر كنده كرده است. همين خبر است كه او را ميان خيمه و ميدان، هاجر وار به سعي و هروله واداشته است.

... هُرم عطش بچه ها، او را از كناره خيمه كنده است و به محضر امام كشانده است تا از او رخصت بگيرد و براي آوردن آب، دل به درياي دشمن بزند. اما به آنجه كه رسيده است و تنهايي امام را در مقابل اين سپاه عظيم ديده است، طاقت نياورده است و تقاضاي خويش را فروخورده و بازگشته است.

بار ديگر وقتي كودكان را ديده است كه پيراهنهاي خود را بالا زده اند و شكم به رطوبت جاي مشك پشين سپرده اند، تا هُرم تشنگي را فرو بنشانند، بار ديگر وقتي ...

... اما در اين سعي آخر ميان خيمه و ميدان، كاري شده است كه دل او را يكدله كرده است.

سكينه، سكينه، سكينه، اينجا همان جاست كه جاده هاي محبت به هم مي رسد. عشقهاي مختلف به هم گره مي خورد و يكي مي شود. عشق او به حسين و عشق او به بچه ها در سكينه با هم تلاقي مي كند.

عشق او به حسين و عشق حسين به بچه ها در سكينه به هم مي رسند. اينجا همان جاست كه او در مقابل حسين و بچه ها يكجا زانو مي زند. اين سكينه همان طور سينايي است كه در حضور حسين در آن به تجلي مي نشيند. اين سكينه مرز مشترك ميان حسين و بچه هاست.

چه گذشته است ميان سكينه و عباس كه عباس ادب، عباس معرفت، عباس مأموم، عباس خضوع، پيش روي امام ايستاده است و گفته است: « آقا! تابم تمام شده است.» و آقا رخصت داده است.

خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمي روي عباس! اينجا، حول و حوش خيمه زنيب چه مي كني؟ عمر من! عباس! تو را به اين جان نيم سوخته چه كار؟ آمده اي كه داغ مرا تازه كني؟ آمده اي كه دلم را بسوزاني؟ جانم را به آتش بكشي؟ تو خود جان مني عباس! برو و اختضار مرا اينقدر طولاني نكن.

رخصت از من چه مي طلبي عباس! تو كجا ديده اي كه من نه بالاي حرف حسين، كه همطراز حرف حسين، حرفي گفته باشم؟ تو كجا ديده اي كه دلم غير از حسين به امام ديگري اقتدا كند؟

عباس من! تو خود معلم عشقي! امتحان چه را پس مي دهي؟

بارها گفته ام كه خدا اگر از همه عالم و آدم، همين يك عباس را مي آفريد، به مدال «فتبارك الله احسن الخالقين» ش مي باليد.

...وقتي نمي توانم نرفتنت را بخواهم، ناگزيرم به رفتن ترغيبت كنم، تا پيش خداي عشق روسپيد بمانم؛ خدايي كه قرار است فقط خودش برايم بماند.

اگر براي وداع هم آمده اي، من با تو يكي ـ دردانه خدا ! ـ تاب وداع ندارم.

مي بينمت كه مشك آب را به دست راست گرفته اي و شمشير را در دست چپ، يعني كه قصد جنگ نداري.

با خودت مي انديشي؛ اما دشمن كه الفباي مروت را نمي داند، اگر اين دست مشك دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه مي كني؛ بريده باد اين دست، در مقابل جمال يوسف من! و اين شعر در ذهنت نقش مي بندد كه :

والله ان قطعتموا يميني

اني احامي ابدا عن ديني

و عن امام صادق اليقين

نجل النبي الطاهر الأمين

« به خدا سوگند كه اگر دست راستم را قطع كنيد/ هماره پشتيبان دينم خواهم بود/ و حمايتگر امام صادق اليقينم/ كه فرزند پيامبر پاكيزه امين است.»

چه حال خوشي داري با اين ترنمي كه براي حسينت پيدا مي كني... كه ناگهان سايه اي از پشت نخلها بيرون مي جهد و غفلتا دست راست تو را قطع مي كند.

اما اين كه تو داري غفلت نيست، عين حضور است. تو فقط حسين را قرار است ببيني كه مي بيني، ديگران چه جاي ديدن دارند؟!

تو حتي وقتي كه در شريعه، به آب نگاه مي كني، به جاي خودت، تمثال حسين را مي بيني و چه خرسند و سبكبال از كناره فرات برمي خيزي. نه فقط از اينكه آب هم آينه دار حسين توست، بل از اينكه به مقام فناء رسيده اي و در خودت هيچ از خودت نمانده است و تمامي حسين شده است.

پس اين كه تو داري غفلت نيست، عين حضور است. دلت را پرداخته اي براي همين امروز.

مشك را به دست چپت مي گيري و با خودت مي انديشي؛ دست چپ اگر بگيرند، مشك ـ اين رسالت من ـ چه خواهد شد؟

و پيش از آنكه به ياد لب و دندانت بيفتي، شمشير ناجوانمردي، خيال تو را به واقعيت پيوند مي زند و تو با خودت زمزمه مي كني :

يا نفس لا تخشي من الكفار

و ابشري برحمة الجبار

مع النبي السيد المختار

قد قطعوا ببغيهم يساري

فاصلهم يا رب حر النار

«اي نفس! نترس از كفار/ و بشارت بادت رحمت خداوند جبار/ همراهي با پيامبر مختار/ آنان به مكر و حيله دست چپت را قطع كردند/ پس خداوندا ! داغي آتش جهنم را به ايشان بچشان.»

مشك را به دندان مي گيري و به نگاه سكينه فكر مي كني...

عباس جان! من كه اين صحنه هاي نيامده را پيش چشم دارم، توان وداع با تو را ندارم.

من تماما به لحظه اي فكر مي كنم كه تو هر چيز، حتي آب را مي دهي تا آبرويت پيش سكينه محفوظ بماند. به لحظه اي كه تو در پرهيز از تلاقي نگاه سكينه، چشمهايت را به حسين مي بخشي.

جانم فداي اشكهاي تو !

گريه نكن عباس من! دشمن نبايد چشمهاي تو را اشكبار ببيند.

ميان تو و سكينه فراقي نيست. سكينه از هم اكنون در آغوش رسول الله است. چشم انتظار تو.

اول كسي كه در آنجا به پيشواز تو مي آيد، سكينه است، سكينه فقط جسمش اينجاست.

آنچنان در ذات خدا غرق شده است كه تمام وجودش را پيش فرستاده است.

تو آنجا بي سكينه نمي ماني، عموي وفادار!

من؟!

به من نينديش عباس من! انديشه من پاي رفتنت را سست نكند.

تا وقتي خدا هست، تحمل همه چيز ممكن است. و هميشه خدا هست. خدا همينجاست كه من ايستاده ام.

برو آرام جانم! برو قرار دلم!

من از هم اكنون بايد به تسلاي حسين برخيزم! غم برادري چون تو، پشت حسين را مي شكند.

جانم فداي اين دو برادر !

 * سيد مهدي شجاعي، آفتاب در حجاب

 

زبانحال حضرت اباالفضل العباس سلام الله علیه

پنجه کشد ز علمقه دودِ دلم به آسمان

 قسمت دست من نشد آب دهم به کودکان

سوی حرم مرا مبر، در بر نعش من بمان

 خاک نشین راه تو، گشته ز دیده خون فشان

« فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان

 لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان»

کیست که مادرانه ام اشک فشاند و می رود؟

 بر سر دست و دیده ام بوسه نشاند و می رود

دستِ شکسته روی هر زخم کشاند و می رود

با کمری خمیده در خاطره ماند و می رود

« آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رود

گو نفسی که روح را می کنم از پی اش روان»

تیرو سنان عشق خود بر تن و جان من ببین

از سرِ زخمها عیان سوزِ نهانِ من ببین

عبدِ حسین و ساقی ام سود و زیان من ببین

بر سر مشک خالی ام روان من ببین

« ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین

کاین دم و دود سینه ام بارِ دل است بر زبان»

پرچم تو ز کودکی داده علی به دست من

مانده عَلَم به دست اگر نمانده بدن

این دل عاشق من است بر لب آب شعله زن

در هَوس نگاه تو جان نرود برون ز تن

«حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن

چشمم از ان دو چشم تو خسته شدَه است و ناتوان »

شاه به ناله گفتش ای مصحف پاره بر زمین

 گم شده منی تو ای صیدِ به خاک و خون عجین؟

پشت و پناهِ من مرو رسم وفا نبود این

پشتِ مرا شکستی و می کشم آهِ آتشین

« باز نشان حرارتم ز آب دو  دیده و ببین

نبض مرا که می دهد هیچ ز زندگی نشان»

  تضمین آئینی از غزل 381(دیوان قزوینی) 404(نسخه خلخالی) حافظ

 توسط استاد حسن بیاتانی

 

 

 
 

 

 
 

روز سه شنبه 10 بهمن ماه 85

 

 اَلمُوتُ اَولي مِن رُكوبِ العار

 وَ العارُ اَولي مِن دُخُولِ النّار

قرار ناگذاشته ميان تو و حسين اين است كه تو در خيام از سجاد و زنها و بچه ها حراست كني و او با رمزي، رجزي، ترنم شعري، آواي دعايي و فرياد لاحولي، سلامتي اش را پيوسته با تو در ميان بگذارد.

و اين رمز را چه خوش با رجز آغاز كرده است. و تو احساس مي كني كه اين نه رجز كه ضربان قلب توست و آرزو مي كني كه تا قيام قيامت، اين صدا در گوش آسمان و زمين، طنين بيندازد.

سجاد و همه اهل خيام نيز به اين صدا دلخوشند، احساس مي كنند كه ضربان قلب هستي هنوز مستدام است و زندگي هنوز در رگهاي عالم جريان دارد.

براي تو امام اين صدا پيش از آنكه يك اطلاع و آگاهي باشد، يك نياز عاطفي است. هيچ پرده اي حايل ميان ميدان و چشمهاي تو نيست. اين يك نجواي لطيف و عارفانه است كه دو سو دارد. او بايد در محاصره دشمن، بجنگد، شمشير بزند و بگويد:

ـ الله اكبر

و از زبان دل تو بشنود :

ـ جانم!

بگويد :

ـ لا اله الا الله

و بشنود :

ـ همه هستي ام.

بگويد :

ـ لا حول و لا قوة الا بالله!

و بشنود:

ـ قوت پاهايم، سوي چشمم، گرماي دلم، بهانه ماندنم‌!

تو او را از وراي پرده ها ببيني و او صداي تو را از وراي فاصله ها بشنود. تو نفس بكشي و او قوت بگيرد. تو سجده كني و او بايستد، تو آب شوي و او روشني ببخشد و او... او تنها با اشارت مژگانش زندگي را براي تو معنا كند. و... ناگهان ميدان از نفس مي افتد، صدا قطع مي شود و قلب تو مي ايستد.

بريده بايد دستهاي مالك!

اين شمشير « مالك بن يسر كندي » است كه بر فرق امام فرود آمده است، كلاه او را به دو نيم كرده است و انگار باران خون بر او باريده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون كرده است.

همه عالم فداي يك تار مويت حسين جان! برگرد! اين سر و پيشاني بستن مي خواهد، اين كلاه و عمامه عوض كردن و... اين چشم خون گرفته بوسيدن.

تا دشمن به خود مشغول است بيا تا خواهرت اين زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد. بيا كه خون گونه ات را با اشك چشم برويد، بيا كه جانش را سر دست بگيرد و دور سرت بگرداند. تا دشمن، كشته هاي شمشير تو را از ميانه ميدان جمع كند، مجالي است تا خواهرت يكبار ديگر، خدا را در آينه چشمهايت ببيند و گرماي دست خدا را با تمام رگهايش بنوشد.

... و چشمت به سكينه مي افتد كه شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله مي كشد اما از جا تكان نمي خورد. محبوب را در چند قدمي مي بيند، تنها و دست يافتني، بوسيدني و به آغوش كشيدني، سر بر شانه گذاشتني و تسلي گرفتني، اما به ملاحظه خود محبوب پا پيش نمي گذارد و دندان صبوري بر جگر عاطفه مي فشرد. چه بزرگ شده است اين سكينه، چه حسيني شده است! چه خدايي شده است اين سكينه!

چشمت به حسين مي افتد كه همچنان ايستاده است و به تو و سكينه و بچه ها خيره مانده است. انگار اكنون اين اوست كه دل نمي كند، كه ناي رفتن ندارد، كه پاي رفتنش به تير مژگان بچه ها زخمي شده است.

... حسين بر مي خيزد، اما تو فرو مي نشيني. حسين مي ايستد ما تو فرو مي شكني، حسين برمي نشيند اما تو فرو مي ريزي. مي داني كه در پي اين رفتن، بازگشتي نيست. و مي داني كه قصه وصال به سر رسيده است و فصل هجران سر رسيده است. و احساس مي كني كه به دستهاي حسين بيش از همه، نيازمندتري و احساس مي كني كه بي رهتوشه بوسه اي نمي تواني بار بازماندگان را به منزل برساني. و ناگهان به ياد وصيت مادرت مي افتي؛ بوسه اي از گلوي حسين آنگاه كه عزم را به رفتن بي بازگشت جزم مي كند.

... با شنيدن آهنگ كلام حسين مي تواني ببيني كه اكنون حسين چه مي كند. اسب را به سمت لشكر دشمن پيش مي راند، يا شمشير را دور سرش مي گرداند و به سپاه دشمن حمله مي برد، يا ضربه هاي شمشير و نيزه را از اطراف خويش دفع مي كند، يا سپر به تيرهاي رعدآساي دشمن مي سايد، يا در محاصره نامردانه سياهدلان چرخ مي خورد، يا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده اي، از اسب فرو مي افتد...

آري، اين لحن اين « لا حول و لا قوة الا بالله » آهنگ فرو افتادن خورشيد بر زمين است. و تو ناگهان از زمين كنده مي شوي، و به سمت صدا پر مي كشي و از فاصله اي نه چندان دور، ذوالجناح را مي بيني كه بر گرد سوار فروافتاده خويش مي چرخد و با هجمه هاي خويش، محاصره دشمن را بازتر مي كند.

چه بايد بكني؟ حسين به ماندن در خيمه فرمان داده است اما دل، تاب و قرار ماندن ندارد. و دل مگر جز حسين است و فرمان دل مگر غير از فرمان حسين؟ اگر پيش بروي فرمان پيشين حسين را نبرده اي و اگر بازپس بنشيني، تمكين به اين دل حسيني نكرده اي.

... حسين تو اما با اينهمه زخم، هنوز ايستاده مانده است. ناي دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تكيه گاه كرده است تا همچنان برپا بماند. حسين تلاش مي كند كه از جايگاه تو و خيمه ها فاصله بگيرد و جنگ را به ميانه ميدان بكشاند.

اما كدام جنگ ؟ جسته و گريخته مي شنوي كه او همچنان به دشمن خود پند مي دهد، نصيحت مي كند و از عواقب كار، بر حذرشان مي دارد.

و به روشني مي بيني كه ضارب و مضروب خويش را انتخاب مي كند. از سر تني چند مي گذرد و به سر و جان عده اي ديگر مي پردازد.

اگر در جبين نسلهاي آينده كسي، نور رستگاري مي بيند، از او در مي گذرد اگرچه از همو ضربه مي خورد اما به كشتنش راضي نمي شود.

جنگي چنين فقط از دست و دل كسي چون حسين بر مي آيد. كسي كه به موعظه كساني برخيزد كه او را محاصره كرده اند و هركدام براي كشتنش از ديگري سبقت مي گيرند. كسي دلش براي كساني بسوزد كه با سنگ و تير و نيزه و شمشير و كمان، كمين كرده اند تا ضربات بيشتري بر او وارد آورند و زودتر كارش را بسازند.

واي .... مشت بر پيشاني مكوب زينب! اگرچه اين سنگ كه از مقابل مي آيد، مقصدش پيشاني حسين است.

فقط كاش حسين، پيراهنش را به ستردن خون پيشاني، بالا نياورد و سينه اش، طمع تير دشمن را برنيانگيزد.*

تا همين فراز كافي است براي مردن، براي آب شدن براي ديوانه شدن، براي ...

از اينجا به بعد را نه قلم ياراي نوشتن دارد و نه دل تاب شنيدن ...

ناله ها و ضجه هاي غريبانه امام زمان ـ ارواحنا فداه ـ از گوشه گوشه اينجا شنيده مي شود.

با اين حال چه كس را توان بازگو كردن اين مصيبت عظمي است، مصيبتي كه با تمام جزئيات، در برابر چشمان آقايمان مجسم است...

و اين كه ما مي گوييم تنها شنيده اي است. و براي خيلي هايمان حتي قابل تصور نيست و باورمان نمي آيد. شايد به همين دليل است كه تاكنون به سلامت عاشوراهاي زندگي مان را پشت سر نهاده ايم ...

و چه خوش گفته اند كه : شنيدن كي بود مانند ديدن ...

يا صاحب الزمان ... آجرك الله في مصيبت جدك

 * سيد مهدي شجاعي، آفتاب در حجاب

 

وداع حضرت زینب سلام الله علیها

 مرو ای چاره دردم بمان ای آخرین مَردَم

 نه مَردَم کز پی ات آیم نه نامردم که برگردم

نگاهت می بَرَد دل را زبانت می کند طردم

« مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم»

 تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم»

 مرو ای همسفر  بی من اگر قصد سفر داری

 مرو در سیل باران گر ز چشمانم خبر داری

خدا را ای طبیب من! مریض خون جگر داری

« به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری

 به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم»

 به سوی خیمه می آید نسیم باد پاییزی

 دو چشمم خون فشان سازی دمی کز دیده برخیزی

 چه روز تیره ای بی تو چه شام وجشت انگیزی

« نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بُگریزی

 گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم»

 اگر افتم به خاک و خون اگر گردم زداغت خم

 چه در کوه و چه در صحرا چه بزم می چه شام غم

 نه زیر غُل نه روی نی نه این دنیا نه آن عالم

« ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آندم هم

 که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم»

 

  تضمین آئینی از غزل 318(دیوان قزوینی) 365(نسخه خلخالی) حافظ

 توسط استاد حسن بیاتانی