روز دو شنبه 9 بهمن
ماه 85
قصه غريبي است اين
ماجراي عطش. و از آن غريبتر، قصه كسي است كه خود بر اوج منبر عطش نشسته
باشد و بخواهد ديگران را در مصيبت تشنگي، التيام و دلداري دهد.
گفتن درد، تحمل آن را
آسانتر مي كند اما نهفتنش و به رو نياوردنش، توان از كف مي ربايد و
نهال طاقت را مي سوزاند، چه رسد به اينكه علاوه بر هموار كردن بار
اندوه بر پشت خويش، بخواهي به تسلاي ديگران بايستي و به تحمل و صبوري
دعوتشان كني.
باري كه بر پشت توست،
ستون فقراتت را خم كرده است، صداي استخوانهايت را درآورده است، پيشاني
ات را چروك انداخته است، چشمهايت را از حدقه بيرون نشانده است، ميان
مفصلهايت، فاصله انداخته است، تنت را خيس عرق كرده است و چهره ات را به
كبودي كشانده است و... تو در اين حال بايد بخندي و به آرامش و آسايش
تظاهر كني تا ديگران، اولا سنگيني بار تو را در نيابند و ثانيا بار
سبكتر خويش را تاب بياورند.
اين، حال و روز توست
در كربلا.
... و تو اكنون با
اين حال و روز بايد فرياد العطش بچه ها را بشنوي و تاب بياوري. بايد
تشنگي را در تار و پود جوانان بني هاشم ببيني و به تسلايشان برخيزي.
بايد زبانه هاي عطش را در چشمهاي كودكان نظاره كني و زبان به كام بگيري
و دم برنياري.
... اما از همه اينها
مهمتر و در عين حال سخت تر و شكننده تر، كار ديگري است و آن اينكه
نگذاري آتش عطش بچه ها از در و ديوار خيمه ها سرايت كند و توجه
ابوالفضل را برانگيزد، نگذاري طنين تشنگي بچه ها به گوش عباس برسد.
چرا كه تو عباس را مي
شناسي و از تردي و نازكي دلش باخبري. مي داني كه تمام صلابت و استواري
و دليري او، در مقابل دشمن است. و مي داني كه دلش در پيش دوست، تاب
كمترين لرزشي را ندارد.
پس او نبايد از تشنگي
بچه ها باخبر شود، او علمدار لشكر است و پشت و پناه برادر، او اگر دلش
بلرزد، طنين زلزله در كائنات مي پيچد. او اگر از تشنگي بچه هاي
حسين باخبر شود، آني طاقت نمي آورد، خود را به آب و آتش مي زند تا ريشه
عطش را در جهان بخشكاند.
او تاب ديدن اشك بچه
ها را ندارد. او در مقابل گريه هاي رقيه دوام نمي آورد. لزومي ندارد كه
سكينه از او چيزي بخواهد. او خواستنش را از نگاه سكينه درمي يابد. او
كسي نيست كه بتواند در مقابل نگاه سكينه بي تفاوت بماند. سكينه فقط
كافي است كه لب به خواستن آب، تَر كند؛ او تمام درياهاي عالم را به
پايش مي ريزد. اما خدا چه صبر و طاقتي به اين سكينه داده است. دلش را
دوپاره كرده است. نيمش را با پدر به ميدان فرستاده است و نيم ديگر را
در زير پاي كودكان، پهن كرده است.
ولي مگر چقدر مي شود
به تسلاي كودك نشست. سخن هرچقدر هم شيرين، براي كودك تشنه، آب نمي شود.
اين دل سكينه است كه در سخن گفتن با كودكان، آب مي شود. نه، نه، نه،
عباس نبايد لبهاي به خشكي نشسته سكينه را ببيند. نگاه عباس نبايد با
نگاه سكينه تلاقي كند. عباس جانش را بر سر اين نگاه مي گذارد و روحش را
به پاي اين نگاه مي ريزد و بي عباس ... نه ...، زندگي بدون آب ممكن تر
است تا بدون عباس. عباس، دل آرام عرصه زندگي است، آرام جان برادر است.
حيات، بدون عباس بي
معناست و زندگي بدون ابوالفضل، ميان تهي است و آسمان و زمين، بي قمر
بني هاشم، تاريك و ظلماني است.
نه، نه، عباس نبايد
از تشنگي بچه ها باخبر شود. اين تنها راز عالم هستي است كه بايد از او
مخفي بماند. اما مگر او با گفتن و شنيدن، خبردار مي شود؟! دل او آيينه
آفرينش است. و آيينه، تصوير خويش را انتخاب نمي كند.
... مگر نه وقتي تو
از دلت گذشت كه «چه علمدار خوبي دارد برادرم!» شنيدي كه : «من نه
برادر، كه خدمتگزار حسينم و زندگي ام در بندگي حسين معنا مي شود.»
آري، دل عباس به
آسمان آبي و بي ابر مي ماند. پرواز هيچ پرنده خيالي در نظرگاه دلش مخفي
نمي ماند.
چگونه مي توان رازي
به اين عظمت را از عباس مخفي كرد؟!
هميشه خدا، انگار نبض
عباس با عطش حسين مي زده است. انگار پيش از آنكه لب و دهان حسين،
تشنگي را احساس كند، قلب عباس، از آن خبر مي داده است.
اكنون كه روز تشنگي
است، چگونه ممكن است او از عطش حسين و بچه هاي جبهه حسين بي خبر
بماند؟!
بي خبر نمي ماند. بي
خبر نمانده است. همين خبر است كه او را از صبح مثل مرغ سر كنده كرده
است. همين خبر است كه او را ميان خيمه و ميدان، هاجر وار به سعي و
هروله واداشته است.
... هُرم عطش بچه ها،
او را از كناره خيمه كنده است و به محضر امام كشانده است تا از او رخصت
بگيرد و براي آوردن آب، دل به درياي دشمن بزند. اما به آنجه كه رسيده
است و تنهايي امام را در مقابل اين سپاه عظيم ديده است، طاقت نياورده
است و تقاضاي خويش را فروخورده و بازگشته است.
بار ديگر وقتي كودكان
را ديده است كه پيراهنهاي خود را بالا زده اند و شكم به رطوبت جاي مشك
پشين سپرده اند، تا هُرم تشنگي را فرو بنشانند، بار ديگر وقتي ...
... اما در اين سعي
آخر ميان خيمه و ميدان، كاري شده است كه دل او را يكدله كرده است.
سكينه، سكينه، سكينه،
اينجا همان جاست كه جاده هاي محبت به هم مي رسد. عشقهاي مختلف به هم
گره مي خورد و يكي مي شود. عشق او به حسين و عشق او به بچه ها در سكينه
با هم تلاقي مي كند.
عشق او به حسين و عشق
حسين به بچه ها در سكينه به هم مي رسند. اينجا همان جاست كه او در
مقابل حسين و بچه ها يكجا زانو مي زند. اين سكينه همان طور سينايي است
كه در حضور حسين در آن به تجلي مي نشيند. اين سكينه مرز مشترك ميان
حسين و بچه هاست.
چه گذشته است ميان
سكينه و عباس كه عباس ادب، عباس معرفت، عباس مأموم، عباس خضوع، پيش روي
امام ايستاده است و گفته است: « آقا! تابم تمام شده است.» و آقا رخصت
داده است.
خب اگر آقا رخصت داده
است پس چرا نمي روي عباس! اينجا، حول و حوش خيمه زنيب چه مي كني؟ عمر
من! عباس! تو را به اين جان نيم سوخته چه كار؟ آمده اي كه داغ مرا تازه
كني؟ آمده اي كه دلم را بسوزاني؟ جانم را به آتش بكشي؟ تو خود جان مني
عباس! برو و اختضار مرا اينقدر طولاني نكن.
رخصت از من چه مي
طلبي عباس! تو كجا ديده اي كه من نه بالاي حرف حسين، كه همطراز حرف
حسين، حرفي گفته باشم؟ تو كجا ديده اي كه دلم غير از حسين به امام
ديگري اقتدا كند؟
عباس من! تو خود معلم
عشقي! امتحان چه را پس مي دهي؟
بارها گفته ام كه خدا
اگر از همه عالم و آدم، همين يك عباس را مي آفريد، به مدال «فتبارك
الله احسن الخالقين» ش مي باليد.
...وقتي نمي توانم
نرفتنت را بخواهم، ناگزيرم به رفتن ترغيبت كنم، تا پيش خداي عشق روسپيد
بمانم؛ خدايي كه قرار است فقط خودش برايم بماند.
اگر براي وداع هم
آمده اي، من با تو يكي ـ دردانه خدا ! ـ تاب وداع ندارم.
مي بينمت كه مشك آب
را به دست راست گرفته اي و شمشير را در دست چپ، يعني كه قصد جنگ نداري.
با خودت مي انديشي؛
اما دشمن كه الفباي مروت را نمي داند، اگر اين دست مشك دار را ببرد؟! و
با خودت زمزمه مي كني؛ بريده باد اين دست، در مقابل جمال يوسف من! و
اين شعر در ذهنت نقش مي بندد كه :
والله ان قطعتموا
يميني
اني احامي ابدا عن
ديني
و عن امام صادق
اليقين
نجل النبي الطاهر
الأمين
« به خدا سوگند كه
اگر دست راستم را قطع كنيد/ هماره پشتيبان دينم خواهم بود/ و حمايتگر
امام صادق اليقينم/ كه فرزند پيامبر پاكيزه امين است.»
چه حال خوشي داري با
اين ترنمي كه براي حسينت پيدا مي كني... كه ناگهان سايه اي از پشت
نخلها بيرون مي جهد و غفلتا دست راست تو را قطع مي كند.
اما اين كه تو داري
غفلت نيست، عين حضور است. تو فقط حسين را قرار است ببيني كه مي بيني،
ديگران چه جاي ديدن دارند؟!
تو حتي وقتي كه در
شريعه، به آب نگاه مي كني، به جاي خودت، تمثال حسين را مي بيني و چه
خرسند و سبكبال از كناره فرات برمي خيزي. نه فقط از اينكه آب هم آينه
دار حسين توست، بل از اينكه به مقام فناء رسيده اي و در خودت هيچ از
خودت نمانده است و تمامي حسين شده است.
پس اين كه تو داري
غفلت نيست، عين حضور است. دلت را پرداخته اي براي همين امروز.
مشك را به دست چپت مي
گيري و با خودت مي انديشي؛ دست چپ اگر بگيرند، مشك ـ اين رسالت من ـ چه
خواهد شد؟
و پيش از آنكه به ياد
لب و دندانت بيفتي، شمشير ناجوانمردي، خيال تو را به واقعيت پيوند مي
زند و تو با خودت زمزمه مي كني :
يا نفس لا تخشي من
الكفار
و ابشري برحمة الجبار
مع النبي السيد
المختار
قد قطعوا ببغيهم
يساري
فاصلهم يا رب حر
النار
«اي نفس! نترس از
كفار/ و بشارت بادت رحمت خداوند جبار/ همراهي با پيامبر مختار/ آنان به
مكر و حيله دست چپت را قطع كردند/ پس خداوندا ! داغي آتش جهنم را به
ايشان بچشان.»
مشك را به دندان مي
گيري و به نگاه سكينه فكر مي كني...
عباس جان! من كه اين
صحنه هاي نيامده را پيش چشم دارم، توان وداع با تو را ندارم.
من تماما به لحظه اي
فكر مي كنم كه تو هر چيز، حتي آب را مي دهي تا آبرويت پيش سكينه محفوظ
بماند. به لحظه اي كه تو در پرهيز از تلاقي نگاه سكينه، چشمهايت را به
حسين مي بخشي.
جانم فداي اشكهاي تو
!
گريه نكن عباس من!
دشمن نبايد چشمهاي تو را اشكبار ببيند.
ميان تو و سكينه
فراقي نيست. سكينه از هم اكنون در آغوش رسول الله است. چشم انتظار تو.
اول كسي كه در آنجا
به پيشواز تو مي آيد، سكينه است، سكينه فقط جسمش اينجاست.
آنچنان در ذات خدا
غرق شده است كه تمام وجودش را پيش فرستاده است.
تو آنجا بي سكينه نمي
ماني، عموي وفادار!
من؟!
به من نينديش عباس
من! انديشه من پاي رفتنت را سست نكند.
تا وقتي خدا هست،
تحمل همه چيز ممكن است. و هميشه خدا هست. خدا همينجاست كه من ايستاده
ام.
برو آرام جانم! برو
قرار دلم!
من از هم اكنون بايد
به تسلاي حسين برخيزم! غم برادري چون تو، پشت حسين را مي شكند.
جانم فداي اين دو
برادر !
* سيد مهدي شجاعي،
آفتاب در حجاب
زبانحال
حضرت اباالفضل العباس
سلام الله علیه
پنجه کشد ز علمقه دودِ دلم به آسمان
قسمت دست من نشد آب دهم
به کودکان
سوی حرم مرا مبر، در بر نعش من بمان
خاک نشین راه تو، گشته ز
دیده خون فشان
« فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان
لب
بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان»
کیست که مادرانه ام اشک فشاند و می رود؟
بر سر دست و دیده ام
بوسه نشاند و می رود
دستِ شکسته روی هر زخم کشاند و می رود
با کمری خمیده در خاطره
ماند و می رود
« آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رود
گو نفسی که روح را می کنم از پی اش روان»
تیرو سنان عشق خود بر تن و جان من ببین
از سرِ زخمها عیان سوزِ
نهانِ من ببین
عبدِ حسین و ساقی ام سود و زیان من ببین
بر سر مشک خالی ام
روان من ببین
« ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام بارِ دل است بر زبان»
پرچم تو ز کودکی داده علی به دست من
مانده عَلَم به دست اگر
نمانده بدن
این دل عاشق من است بر لب آب شعله زن
در هَوس نگاه تو جان نرود
برون ز تن
«حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از ان دو چشم تو خسته شدَه است و ناتوان »
شاه به ناله گفتش ای مصحف پاره بر زمین
گم شده منی تو ای صیدِ
به خاک و خون عجین؟
پشت و پناهِ من مرو رسم وفا نبود این
پشتِ مرا شکستی و می کشم
آهِ آتشین
«
باز نشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که می دهد
هیچ ز زندگی نشان»
تضمین آئینی از غزل 381(دیوان قزوینی) 404(نسخه
خلخالی) حافظ
توسط
استاد حسن بیاتانی